که داده زلف تو را پیچ و تاب با نیزه

و کرده کار جهان را خراب با نیزه

که چشمهای شما را خمار کرد ای مرد

و برده است از این خیمه خواب با نیزه

چقدر پاسخ تلخی است،آب را تشنه

طلب کنی و بگیری جواب با نیزه

و آسمان که زمین آمده است از این غم

نمانده است ببارد عذاب با نیزه

و لحظه لحظه ی محضی است حرمله کرده است

به یک اشاره تو را انتخاب با نیزه

چه مادری،که به فرزند خود چنین فرمود

بنوش جرعه ای از شهد ناب با نیزه

و دختری که به یاد عموی سقایش

کشید دستی و یک مشک آب با نیزه

و داد چشم و سر و دست و مشک آبش را

برای اینکه شود بی حساب با نیزه